خاطره سازی ممنوع

ساخت وبلاگ
هوالمحبوب  هوا داغ است، سوتین قرمز، نفسم را بند آورده، دل‌دل می‌کنم که برسم خانه و بکنمش. توی راه که می‌آیم، پیامی دریافت کردم از کسی که دیدنش حالم را دگرگون می‌کند.  کلیپی را که تیرماه پارسال برایش ضبط کرده‌ام، توی چت‌مان ریپلای زده و چیزکی نوشته. می‌خواستم بگویم دلم تنگ شده است برای هر آن چیزی که روزگاری مال من بوده و حالا دیگر نیست. جنگ سخت و نابرابری را از سر می‌گذرانم. خشمگین نیستم. هیچ وقت بلد نبودم از آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام خشمگین باشم. دلم همیشه بی‌صدا شکسته. مثل همان وقتی که تدارک می‌دیدم که کسی را در مهمترین روز زندگی‌اش خوشحال کنم و ناباورانه از زندگی‌اش خط خوردم. مثل همان جعبهٔ پر هدیه‌ای که برای سین فرستاده بودم و او حتی زنگ نزده بود وصول هدیه‌اش را خبر دهد. من بی‌صدا رانده شده بودم در حالی که فکر می‌کردم اگر به اندازهٔ کافی محبت می‌کردم، آن رابطهٔ کذایی ادامه می‌یافت. چون کودکی‌ام پر از زخم نادیده انگاشتن گذشته، همیشه فکر می‌کردم باید آدم‌ها را با محبت نگه دارم. یک بار، یکی بعد از  توهین و تحقیری ناجوانمردانه، سرم داد زد که چرا اینهمه آزارت می‌دهم و تو صدایت در نمی‌آید؟ چرا فحش نمی‌دهی؟ چرا ساکتی؟ وقتی کسی اذیتم می‌کند، سکوت می‌کنم، حتی رمق دعوا هم دیگر ندارم. وقتی ماجراهای هزار و چهار صد و یک را برای میم تعریف کردم، از عمق وجودم زخمی بودم‌. شاید هیچ کس حتی خود فعلی‌ام نداند که عمق دردم چقدر وسیع بود. اما گمان می‌کردم دوست آدم برای همین است که سرت را روی شانه‌اش بگذاری و حرف بزنی، بی‌آنکه لحظه‌ای پشیمان شوی از حرف زدن.  اما وقتی دو بار بابت درددل‌هایم تحقیر شدم، فهمیدم که باید شانه‌هایم را عوض کنم، یا بروم‌ توی لاک تنهایی. حالا حرف‌هایم را خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت: 16:36

هوالمحبوب  همیشه می‌گم، ما آدما همه‌مون یه دیکتاتور تو وجودمون داریم. که اگه کنترلش نکنیم، ممکنه خیلی وحشی‌تر از امثال هیتلر عمل کنه. اگر قدرت و ثروت دیکتاتورهای تاریخ رو داشته باشیم و در عین حال بتونیم، دیکتاتور درون‌مون رو کنترل کنیم هنر کردیم. قبلا که ناشی‌تر بودم، تو کلاس درس، وقتی یه شاگردی اشتباهی می‌کرد و مچشو می‌گرفتم، اون می‌خواست توضیح بده و از خودش دفاع کنه ولی من اجازه نمی‌دادم و وادارش می‌کردم به سکوت. این سکوت خیلی آزاردهنده بود، هم برای خودم هم برای اون. ولی من جاهلانه فکر می‌کردم کار درست همینه. یادمه یه بار اشک یکی رو سر همین قضیه درآوردم. به زعم خودمو مچش رو گرفته بودم، در حالی که تلقی من کاملا اشتباه بود. به خیال خودم زده بودم تو دهنش ولی حواسم نبود که تو دهنی خوردم. عصر همون روز،  یکی از همکلاسی‌هاش پیام داد و ماجرا رو کامل توضیح داد بهم. وقتی فهمیدم چه اشتباهی کردم، انگار یه آب سرد ریختن رو سرم. شب خوابم نبرد. فردای اون روز، زنگ اول باهاشون درس داشتم. دانش‌آموز مذکور بق کرده بود و یه گوشه نشسته بود. ایستادم وسط کلاس و جلوی همه ازش عذر خواستم. از اونی هم که واقعه رو شرح داده بود تشکر کردم. با هم آشتی کردیم و بعدها حتی دوستای خوب همدیگه شدیم. می‌خوام بگم، گاهی لازمه به آدما فرصت حرف زدن بدیم. شعار آزادی بیان سر دادن‌مون گوش فلک رو کر کرده، ولی تو عمل، تو ارتباط با خیلی از نزدیکان‌مون، از یه دیکتاتور، دیکتاتورتریم!  حتی یه محکوم به اعدام هم حق داره از خودش دفاع کنه. ولی ما آدما گاهی، پرونده کسایی رو برای خودمون مختومه می‌‌کنیم، که یه روزی، روزگاری، سری از هم سوا داشتیم.  الان که تو میانه‌های زندگی‌ام، باورم شده که ما آدما فقط بلدیم شعار خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1402 ساعت: 16:57

هوالمحبوب  سه جلسه است که هربار سیصد تومن می‌دم و می‌شینم جلوی تراپیستم و از حجم مشکلاتی که منو رسونده به اتاقش حرف می‌زنم. ولی هنوز تموم نشده. هر جلسه یک ساعت و خرده‌ای طول می‌کشه و در طول جلسه فقط منم که حرف می‌زنم.  دلژین راست می‌گفت، نشونه‌ها همیشه خودشون رو به رخت می‌کشن ولی تویی که تلاش می‌کنی خودتو بزنی به کوری تا نبینی. تا فکر کنی هنوز فرصتی هست.  دیگه نمی‌خوام کور و کر باشم. پریشب که بهش گفتم خداحافظ، گفت چرا؟ ما که خوب بودیم. گفتم خداحافظ چون نمی‌خوام همیشه اونی که جا می‌مونه من باشم. بذار یه بارم من رفتن رو مشق کنم. شاید وقتی جامون عوض شد، وقتی اندازهٔ من سوختی، بفهمی چی کشیدم وقتی بی‌خبر رفتی. وقتی بی‌دلیل رفتی، وقتی همهٔ زورم رو زدم که بهت ثابت کنم چقدر خوب بود همه چی.... از اینکه بهم حق بدی حالم به هم می‌خوره، از اینکه بگی می‌فهمم منزجرم. من فقط می‌خوام برم تا تو‌ اون طعم لعنتی رو بچشی. که به قول حامد غربت کسی نباشی که تو رو وطن دیده. من بی‌وطن بودم رفیق. خیلی بی‌وطن و آواره بودم که بهت پناه آوردم.  اما توام دقیقا همون زهری رو بهم چشوندی که هزار شب سر رو شونه‌ات گذاشته بودم و از تلخی‌اش گریه کرده بودم.  تلخ و پوچ و غرق غربتم. گم شدم وسط سیاهی‌هایی که دارن خفه‌ام می‌کنن. شخم زدن گذشته فایده نداره. نشونه‌ها قوی‌تر از هر چیزی‌ان.  من به خودم باختم.  من همیشه دلیلی برای گریه کردن دارم، اما این بار بی‌شونه‌ای برای همدردی. بی‌‌هم‌دردی برای صحبت.  اونقدر گریه دارم که نمی‌دونم از کجا شروع کنم.  کاش می‌شد خودمو بشکافم و‌ دیگه از نو نبافمش. مچاله کنم و بندازم یه گوشه و تموم بشم.  خاطره سازی ممنوع...
ما را در سایت خاطره سازی ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zemzemehayetanhayea بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت: 6:37